یه روز که آقا برای کوهنوردی به کوه های اطراف تهران میره با یه دختر و پسر دانشجو برخورد مکنه که از لحاظ ظاهری وضع مناسبی نداشتن ! دختر و پسر حسابی می ترسن و میگن: الانه که آقا دستور دستگیری اون ها رو بده . اما....

 

بر خلاف تصورشون  آقا باهاشون سلام و احوال پرسی می کنه و از شغل و نسبتشون سوال می کنه .

پسره وقتی با اخلاق زیبای آقا مواجه می شه واقعیت رو میگه که ما دوست هستیم .

آقا اول باهاشون درباره ورزش صحبت می کنه و بعد بهشون میگه بد نیست که صیغه محرمیتی بین شما خونده بشه و شما با هم ازدواج کنید و اگر مایلید در فلان تاریخ من می تونم شخصا صیغه عقد رو براتون بخونم . اونا بعد از صحبت با آقا خداحافظی می کنن و میرن.

به نظرتون پسر و دختر چیکار می کنن ؟ چه اتفاقی براشون می افته ؟

اون دوتا تو همون تاریخی که قرار گذاشته بودن با خانواده هاشون خدمت آقا میرسن و آقا عقدشون میکنه . می دونی چرا این کار رو می کنن ؟

چون به خاطر برخورد بزرگوارانه آقا این دو تا جوون مسیر زندگیشون رو تغییر داده بودن  و دختر به یک دختر محجبه و پسر به یه پسر مذهبی مبدل شده بود !!!

خاطره ای ای از محمد امین نژاد